تنهایی
این بـار مـن مانـده ام
و تنهایی
و عـشـق
و جـنـون
و بـن بـسـت . . .
اینجا کسی در خلوت خودش
آهسته پیر می شود ...
این بـار مـن مانـده ام
و تنهایی
و عـشـق
و جـنـون
و بـن بـسـت . . .
اینجا کسی در خلوت خودش
آهسته پیر می شود ...
وقتی سگها در بیابان از گرگها رشوه می گیرند
و مترسکها در مزارع با کلاغها تبانی می کنند
دیگر از وفای آدم ها انتظاری نیست
شاید میان این همه نامردی باید شیطان را بپرستیم که دروغ نگفت
جهنم را به جان خرید
ولی تظاهر به دوست داشتن آدم نکرد
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق بر تن می کنند
و عاشق که شدی
کوچ می کنند....
بر پیکری بی جان می خزید
و من هنوز هم به آخرین آرامش فکر می کنم
در سقف بی رنگ اتاق.
آه ای مارهای افعی سرخورده...!
باید می گفتم تنهایی سنگ ها
سخت تر از کمینگاهی است
که در دستهای بی رمقِ شب بنا کردید
حالا هرچه می خواهید زهر بریزید
بر پیکری بی جان....
سختـــــــــ استــــــــــ
صبـــور بـــاشـــی...
و در حجـــم ایـــن سکـــوتــــــــ
نفستـــــــ بنـــد نیـــایـــد!
سخت است تورا دیدن و بیگانه گذشتن
دیوانه تو بودن و فرزانه گذشتن
دنبال تو بودن همه جا سایه به سایه
و آنگاه نظر بستن و بیگانه گذشتن
صد سینه سخن گفتن و هیچ نگفتن
خاموش تر از گوش بر افسانه گذشتن
سخت است از آن چشم قشنگ چشم گرفتن
با جام تهی از در میخانه گذشتن
سخت است پس از آن همه شبها وسخنها
نشناختهاز پیش تو جانانه گذشتن
سخت است رها شدن ز تو شمع دل افروز
آهسته و آرامتر از سایه گذشتن
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم
پلک هایی که تا وقتی خون
در رگ هایشان جاری است هردم برهم بوسه می زنند
پلک هایی که از سحر تا پاسی از شب
برای در آغوش کشیدن هم لحظه شماری می کنند
پلک هایی که حتی برای دقیقه ای کوتاه هم نمی توانند
دوری از یکدیگر را تاب بیاورند پلک هایی که
در لحظه مرگ هم در آغوش یکدیگر جان می دهند
عشق را باید از آن ها آموخت …!