مرگ
آدمی بوی مرگ را که می شنود صمیمی می شود
بر بستر احتضار هر کسی "خودش" است .وحشت مرگ او را چنان سراسیمه می سازد که مجال تظاهر نمی ماند
حادثه چنان بزرگ است که بزرگان همه کوچک می شوند.
آدمی بوی مرگ را که می شنود صمیمی می شود
بر بستر احتضار هر کسی "خودش" است .وحشت مرگ او را چنان سراسیمه می سازد که مجال تظاهر نمی ماند
حادثه چنان بزرگ است که بزرگان همه کوچک می شوند.
بر لب هامان گذاشتیم سیگارها را
سرد بودند آن اول ها امــا شیرین
کـام میگرفتیم از آن ها و مست بـودیم
امـا افسوس که تقدیر چیز دیگری میخواست
سـیـگارهامان میسوختند و خاکستر میشدند
گــرم شــده بـــودند امــا تــــلخ
تو,ته سیگارت را زیر پا له کردی و رفتی به دنبال نخی دیگر
امــا من سالهاست که آن ته سیگار را میکشم
من زاده شدم به عشق مادر
چه حـرف
بی ربـطیست
کـــه مــرد
گریـــه نمــی کند !
گاهـــی آنقدر بغــــض داری ...
کـــه فقـــط
بایــد مـــرد بــاشـی
تـا بتوانی گریـــه کنـــی
میدونی تنها زخمی که هیچوقت
خوب نمیشه که اگه خوب
بشه جاش میمونه چیه؟
((زخم رفیق))
سنگین کام میگیری مرد!
در این سرمای خیابان به یاد
کدام نارفیق دود میکنی
لحظه ، لحظه خاطراتت را...؟
ایـטּ چشـــمهاے بے تو را
بـہ ڪجاے ایـטּ شهـــر بـבوزҐ ؛
ڪـہ
هنــــوز
نرفتــــــہ باشــــے ؟ ...
دلت تنگ یک نفر که باشد !
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد ؛
و لحظه ای فراموشش کنی ،
فایده ندارد .... دلت تنگ است ،